قبل از ازدواج خیلی قربون صدقه ی همدیگه می رفتیم خودمون رو کشتیم تا
پدر مادرامون با ازدواجمون موافقت کردن کم مونده بود که دوتایی خودکشی
کنیم خدارو شکر که نکردیم م و به هم رسیدیم الان 7ساله که باهم
زندگی می کنیم و من در سن سی وسه سالگی دچار بیماری صعب العلاج
شده ام هر روزکه می گذره رو به تحلیل می روم تو هم مثل قدیم نیستی
منتظری که من غزل خداحافطی را بخونم حق داری جوانی و آرزوها داری یک
چیزو نفهمیدم تویی که حاضر بودی بخاطر نرسیدن به من خودکشی کنی چرا
من برایت کم ارزش شده ام نمی خواهم برایم جانفشانی کنی ولی درکم کن
تا زنده ام با من زندگی کن من هنوز عاشق تو ام ولی تو چطور فراموش نکن
برنده بازی کسی که تا آخرش با ایستد عشق یعنی همین نازنین گرمی نفس هایت
علاج درد منه ان را از من دریغ نکن شب را تا سحر سرکن تا خورشید طلوع کند انگاه
رقص پرندگان را خواهی دید...