هوا گرگ و میش بود و خورشید کم کم خود را در پشت کوه های بلند پنهان می کرد مریم ونرگس
نیمه پژمرده در گلدان کنار طاقچه به اطراف می نگریستن نازنین رو به مادر کرد و گفت مامان : دیگه
بابا با ما زندگی نمی کنه.مادر گفت : نه عزیزم پدرت عاشق زن دیگری شده و می خواهد با او زندگی
کند. نازنین: مگه اون خانم نمی دونه بابا زن و بچه داره و زندگیش از هم می پاشه مادر :چرا عزیزم
خوب می دونه ولی چون پدرت وضع مالی خوبی داره به هرحال یه فکر هایی تو سرشه. مامان بابا
چرا فریب اون رو خورده بابا که بزرگه !؟ مادر : آدم بزرگ ها هم بعضی وقتها اشتباه می کنن .
مامان تو از پدر جدا نشو مادر:نمی شه عزیزم مشکلاتمون بعد از ازدواج پدرت بیشتر می شه و تو
آسیب پذیر تر می شی باید یک سری سختی هارا تحمل کنیم پدرت یک روز عاشق من بود چه
مشقتهایی را پشت سر گداشتیم تا به هم برسیم.ولی حالا جدایی ای کاش دخترها و زن هایی
که حاضر می شن اینقدر خودشان را تحقیر کنند که زن دوم یک مرد زن بچه داربشن یه روز عاشق
می شدن و معنی عشق را می فهمیدن امروز جدایی براشون خیلی پر معنا بود شکستن فرد دیگری
را در خود می دیدن