در دشتی سرسبز کنار برکه ی آب در آغوشم آرمیده بودی و قطره های شبنم صبحگاهی
روی پلک های زیبایت می درخشیدند و این نوید روزی پر امید را می داد دانه های شبنم
از مژگانت جدا شدن و روی گونه هایت نشستند تصور کردم که اشک می ریزی نبسمی کردی
و با صدای آرام گفتی دانه های شبنم مدت هاست برای اینکه من از فراغت گریه نکنم روی
پلک هایم می نشینند و بعد می روند خم شدم تا گونه هایت را ببوسم لب هایم خیس شدند
ولی تو نبودی به اطرافم نگریستم پیدایت نکردم باران شروع به باریدن کرد دنبال ردپایت می گشتم
تا پیدایت کنم آوایت به گوشم رسید که می گفتی من هر روز کنار این برکه بارانی ات را می بینم
که به شاخه ی ان بید بلند آویزان شده و باد ان را تکان می دهد گویی قامت رعنایت می رقصد و
برگ های بید آن را نوازش می کنند کمی ان طرف تر بهشت است منتظرت می مانم ...
فراموش نکن بارانی ام را روی شاخه ی آن بید بلند به یادگار گذاشته بودم تا باران خیست نکند
دست هایم را به سویت دراز کردم دست هایم را گرفتی دست هایت چقدر سرد و بی احساس
بودند ولی نه دستان سرد من بود که گرمی دستانت را حس نمی کرد تو بودی ولی من رفته بودم